محمدرضامحمدرضا، تا این لحظه: 16 سال و 10 ماه و 17 روز سن داره

شازده کوچولو فرمانروای قلب من

انعکاس زندگي

    پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!!   صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!!  پسرک با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟  پاسخ شنيد: کي هستي؟  پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو!  باز پاسخ شنيد: ترسو:  پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟  پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي!  پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد.&...
13 اسفند 1389

وجود با ارزش انسان

      يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   دست همه حاضرين بالا رفت.   سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم.   و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟   و باز دستهاي حاضرين بالا رفت.   اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را ...
13 اسفند 1389

اینگونه نگاه کنيد...

  مرد را به عقلش نه به ثروتش . زن را به وفايش نه به جمالش . دوست را به محبتش نه به کلامش . عاشق را به صبرش نه به ادعايش . مال را به برکتش نه به مقدارش . خانه را به آرامشش نه به اندازه اش . اتومبيل را به کاراییش نه به مدلش . غذا را به کيفيتش نه به کميتش . درس را به استادش نه به سختیش . دانشمند را به علمش نه به مدرکش . مدير را به عمل کردش نه به جایگاهش . نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش . شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش . دل را به پاکیش نه ...
13 اسفند 1389

رفع خستگی

دو پيرمرد ٩٠ ساله، به نامهاى بهمن و خسرو، دوستان بسيار قديمى بودند. هنگامى که بهمن در بستر مرگ بود، خسرو هر روز به ديدار او می رفت. يک روز خسرو گفت: «بهمن جان، ما هر دو عاشق فوتبال بوديم و سالهاى سال با هم فوتبال بازى میکرديم. لطفاً وقتى به بهشت رفتى، يک جورى به من خبر بوده که در آن جا هم می شود فوتبال بازى کرد يا نه؟» بهمن گفت: «خسرو جان، تو بهترين دوست زندگى من هستى. مطمئن باش اگر امکانش بود حتماً بهت خبر می دهم.» چند روز بعد بهمن از دنيا رفت. يک شب، نيمه هاى شب، خسرو با صدايى از خواب پريد. يک شیء نورانى چشمک زن را ديد که نام او را صدا می زد: خسرو، خسرو… ...
6 اسفند 1389

حسرت داشتن فرزند(داستان)

زن و شوهری بعد از سالیانی که از ازدواجشون می گذشت در حسرت داشتن فرزند به سر می بردن د . با هرکسی که تونسته بودند مشورت کرده بودند اما نتیجه ای نداشت، تا این که به نزد کشیش شهرشون رفتند. پس از این که مشکلشون رو به کشیش گفتند، او در جواب اون زوج گفت: ناراحت نباشید من مطمئنم که خداوند دعاهای شما رو شنیده و به زودی به شما فرزندی عطا خواهد نمود .   با این وجود من قصد دارم به شهر رم برم و مدتی در اون جا اقامت داشته باشم، قول می دهم وقتی به واتیکان رفتم حتما برای استجابت دعای شما شمعی روشن کنم. زوج جوان با خوشحالی فراوان از کشیش تشکر کردند. قبل از این که کشیش اون جا رو ترک کن...
6 اسفند 1389

شیرین زبون

پسر ش یرین زبون من سلام خیلی وقت ندارم برای نوشتن یه چیز جالب گفتی خواستم بنویسم ، سردت شده بود گفتی : مامان احساسات یخ دارم ، پام احساساتش سرده ، فدای حرف زدنت بشم من ، تا بعد خداحافظ      ...
6 اسفند 1389

به امید دیدار

                 سلام پسر گلم ، طبق معمول داری تلویزیون نگاه میکنی و اینطوری به من اجازه نوشتن میدی                                                                                                   بابایی هم امروز صبح رفت تهران وبعد از ظهر هم پرواز داره برای نجف ، تحمل دوریش سخته ولی مجبوریم خب ...
5 اسفند 1389